متن اصلی
من، شهر میبد، هزاران داستان در دل دارم؛ از کویر آرام گرفته تا بادگیرهای بلند. اما یکی از عزیزترین قصههایم، قصهٔ کاروانسرای سنگی من است که در روزگار صفوی ساخته شد.
یادش بخیر، وقتی شاهعباس دستور داد این مهمانخانه را بسازند، من مثل مادری که برای فرزندش کلاه میبافد، با غرور به فرمان معماران گوش دادم. از سنگهای محکم و طرحهای ظریف، دیوارهایی بالا رفتند که میتوانستند گرمای سوزان و سرمای شبهای کویر را تاب بیاورند.
کاروانها از دور میآمدند—با شترهای پر از ادویه، پارچه، و خبرهای تازه. وقتی به دروازهٔ بلند کاروانسرا میرسیدند، انگار به آغوش من، شهر میبد، پناه آورده باشند. داخل حیاطش، خندهٔ مسافران، بوی نان تازه و بخار سماورهایی که بر آتش میجوشیدند، پر بود.
حالا قرنها گذشته، اما من هنوز با افتخار این کاروانسرای سنگی را در آغوش دارم. فقط نگرانم؛ اگر بیتوجهی و فراموشی بر آن چیره شود، بخشی از داستانهای من برای همیشه خاموش خواهد شد.